۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

روژان پیر صالحی

همیشه بعد از تموم شدن یه روز کاری وقتی‌ می‌رسم خونه اولین کاری که می‌کنم اینه که پیغام گیر تلفن رو چک می‌کنم، تا با شنیدن صدایی آشنا و گرم از عزیزایی که تو قلبم خونه دارن، خستگیم تبدیل بشه به بمب انرژی :)
چند روز پیش وقتی‌ رسیدم خونه دیدم که چراغ پیغام گیره تلفن مثل همیشه داره چشمک می‌زنه ، دو تا پیغام داشتم که هر دوش از یکی‌ از دوستان عزیز و مهربونم بود، ولی‌ متفاوت از همیشه ... این صدای صمیمی‌ از دختر کوچولویی میگفت که من در موردش شنیده بودم ...
"روژان پیر صالحی که ۲ سال پیش با شکستن ریموت ماشین پدرش باتری آن را بلعیده بود در اثر انتشار اسید باتری مری خود را از دست داد."
واقعاً برام باور کردنی نبود که خانواده روژان و مهم تر خود روژان کوچولو از من بخوان که به بیمارستانی که روژان در اونجا بستری هست برم برای دیدنش ...

اینکه برام باور نکردنی بود به این دلیل بود که با خودم یه عالمه فکر کردم که از میونه این همه آدم که روژانِ ۵ ساله میتونسته ببینه، من رو خواسته و مهمتر اینکه توی شهری به این بزرگی‌ چطوری تونستن دوستی‌ رو پیدا کنن که یکی‌ از دوستای منم هست یا اینکه روژانی که وقتی‌ عکسهاش رو دیده بودم قلبم رو به درد آورده بود و همیشه دوست داشتم می‌تونستم ببینمش و بتونم کمکی‌ باشم، حالا به هر نحوی ... توی یکی‌ از بیمارستانهای لندنِ و می‌خواد منو ببینه ...
به خدا گفتم خدایا مثل همیشه دوست دارم ...
خدایا از این که می‌تونم برم و روژان ۵ ساله رو که ۲ ساله داره از درد رنج میکشه رو ببینم ، شکرت‌ می‌کنم ...
این برای من یه نشونست ... خیلی‌ خوشحالم ...

روزی که داشتم میرفتم بیمارستان صدای قلبم رو میشنیدم...
به خودم قول دادم که نباید گریه کنی‌ ،اگه این کار رو کنی‌ روژان بیشتر میترسه، مثل همیشه قوی باش، وقتی‌ دیدیش بغلش کن ،ببوسش ، باهاش بازی کن و بهش بگو مطمئنم که خوبِ خوب میشی‌ :)
توی کارت پستالی هم که بهش دادم نوشتم ،که روژانِ گلم بهت قول میدم که خوبِ خوب میشی‌ چرا که نه ؟
در آخر اینکه هیچ وقت اولین باری که روژان رو دیدم و بغلش کردم رو فراموش نمیکنم ...
و امیدوارم که بتونم تا روزی که این فرشته کوچولو سلامتیش رو به دست بیاره در کنار روژان و خانواده محترمش باشم ...
دوستتون دارم ...
خیلی‌ زیاد ...
بوس ...

با همون قلب خوشگل ...